بی شکل

ساخت وبلاگ
پشت پنجره ایستاده بودم. تصاویری که میدیدم تقریبا برایم قابل باور نبود. پک آخر را به سیگار زدم و با لبه ی پنجره خاموشش کردم. ته سیگار را با بی دقتی درون مشتم نگه داشتم و سمت پله ها رفتم. هنگام پایین رفتن از پله ها، قاب عکس روی دیوار راه پله را بار دیگر نگاه کردم. تقریبا صورتش محو شده بود. هر روز کمرنگ تر میشد. برای آخرین بار دستی به صورتِ زن داخل عکسی که حالا محو شده بود کشیدم و سعی کردم شبحی از آن چهره که در خاطرم ته نشین شده را پیدا کنم. ریتم تنفسم قطع شد. ته سیگار را هنوز در دست دیگر گرفته بودم و حالا فشارش میدادم. وقتی از یادآوری چهره اش ناامید شدم، نفسم را بیرون دادم و پله ها را تند تر از قبل پایین رفتم.در خیابان هنوز همه چیز غیر قابل باور بود. از در که بیرون آمدم، دویدم سمت دیگر خیابان. وقتی که  فقط چند قدم با پیاده رو فاصله داشتم، جایی پایین تر از کتف چپم سوخت. قبل از آنکه بتوانم بفهمم چه اتفاقی افتاده، پیشانیم با لبه ی جدول برخورد کرد. چشمانم میدید. ریتم تنفسم باز هم قطع شده بود.ته سیگار هنوز هم داخل مشتم بود. چشمانم حالا صورت درون عکس را به وضوح میدید. بی شکل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 8 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:54

الان وقتشه که بیای. خواهش میکنم. بی شکل...
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 66 تاريخ : پنجشنبه 8 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:54

رود باش اما نرو
>>بشنوید<<

بی شکل...
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 86 تاريخ : سه شنبه 27 اسفند 1398 ساعت: 14:56

فکر هایم را کرده ام. سوراخ خرگوش هم پیدا شده. فقط باید جرئت کنم و سُر بخورم به سرزمین عجایبی که چند سال بود فراموشش کرده بودم. علت اینکه فرصت را غنمیت نمیشمارم و نمیسُرم این است که نمیدانم دنبال چه چیزی باید بگردم. انگار قرار است به جایی ناشناخته سفر کنی و چیزی را پیدا کنی که نمیدانی چیست. اما اگر جرئت کنم، مطمئنم که چیزی منتظرم است. چیزی که اطلاعی از خوب یا بد بودنش ندارم. مثل جعبه ای کادوپیچ شده و بی نام و نشان که جلوی در پیدایش میکنی. 

بی شکل...
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 3 بهمن 1398 ساعت: 8:41

آدم ها را اگر بشود در زمان نبودن یا بودن و کم بودن یا بودن و بد بودن یا تمام کِیس هایی که بقیه هم را دوست نمیدارند دوست داشت، میتوان مثل مسیح گفت:
بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.
همه شما از این بنوشید. این است خون من.

بی شکل...
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 107 تاريخ : جمعه 14 تير 1398 ساعت: 21:22

از خواب بلند شدم. ناهمواری هایی زیرم را پر کرده بود طوری که تقریبا تمام سطح تماس بدنم با زمین درد میکرد. نور آنقدر زیاد بود که مثل همیشه تا چند دقیقه هیچ چیز نمیدیدم اما میشد حس کرد که هوا بوی ترشیدگی بی شکل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 126 تاريخ : جمعه 14 تير 1398 ساعت: 21:22

جهان آدم های بزرگ یک طوری پیش می رود که آدم اغوا میشود. هوم. خوش میگذرانیم با هوس های مادی و فراموش شدن آنچه در گذشته بودیم. 
تمام جوانیمان هم مخفی شده در آهنگ ها و فیلم ها و تفریحات مجردی و فلان. باقی همان جهان آدم بزرگ ها و مادیات اغوا کننده است. انگار کارفرمایمان شیطان است و ما شده ایم وکیل مدافعش.

+آلبوم 404 فرشاد رو گوش کنید به عنوان وصیت بنده.

+بعد عمری کفخوابی، سیگار را ترک کردیم خیر سرمان.

بی شکل...
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 108 تاريخ : جمعه 14 تير 1398 ساعت: 21:22

می دانم چه کسی هستم و چه چیزی میخواهم از زندگی. همین را بگیرید به عنوان دستاورد غیبتم.
 

بی شکل...
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 117 تاريخ : جمعه 14 تير 1398 ساعت: 21:22

از آن آدم هایی هستم که اگر از آینده خبر داشتند هم چندان هیجان زده نبودند. آینده هم یک چیزیست مثل باقی چیز ها. مثل میز. جهانبینی من همینقدر خفت بار شده. جهان ما مثل آدامس قلقلی کبود رنگیست در محفظه ی دستگاه آدامس فروشی در بین چند صد آدامس قلقلی و رنگی دیگر.

خب حالا آینده ی این آدامس قلقلی چقدر مهم است در آن دستگاه؟ به اندازه ی میز در یک جایی. یعنی وقتی نمونه ی مدل سازی ما دارای شرایط مرزی بی نهایت باشد، تغییرات معمولی در سیستم میتوانند به صفر ساده شوند.

بی شکل...
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 146 تاريخ : جمعه 14 تير 1398 ساعت: 21:22

[اول: مرد کنج اتاق]زندگی طوری میگذشت که انگار همیشه کنج اتاق مردی نیمه جان با شکمی پاره و دل و روده های بیرون ریخته زل زده بود به تمام کارهایم. اوایل سعی میکردم موقع کار های روزمره ام به مرد نیمه جان فکر نکنم اما همین اواخر دیگر برایم سوال شده بود که شاید نیمه ی باقیمانده جانش هم تمام شده و با چشمان تهی نگاهم میکند.مثل اواخر دوران راهنمایی شده بودم که میانه مان با رفیق فابریکم شکراب شده بود و حس میکردم برای دوست یابی جدید پیر هستم. آن موقع ها هم حس میکردم یک نفر (مثل مرد نیمه جان این اواخر) کنج کلاس درس خیره شده و نگاهم میکند که یعنی برو و با فلانی رفیق شو! برو بگو بیا دوست شویم. مثل دبستان! خوب یاد دارم که حرفش را گوش دادم و رفتم با همان فلانی رفیق شدم. بدک نبود. [دوم: ثبت سقوط از پشت بام]بین بحران هویت اوایل دبیرستان و روانی شدن و توهم های دوم و سوم دبیرستان بودم که بازه ای هر شب خواب عجیبی میدیدم. خواب از پشت بام خانه شروع میشد. شبی بارانی با آسمانی با ابر های قرمز. از آن صحنه های سینمایی که رعد و برق تا قبر پدر آدم را میلرزاند. در میان آن پشت بام قیامت گونه قدم میزدم تا میرسیدم لب نرده ها. نرده ها به سمت حیاط بودند و آن سمت حیات دو اتاق کوچک بود. مثل واقعیت. بین نرده های پشت بام و اتاق سمت چپی آن طرف حیاط، چیزی مثل طناب بسته شده بود. طوری بود که انگار طناب باشد اما طناب صل بی شکل...ادامه مطلب
ما را در سایت بی شکل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bishekl4 بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 10:32